توئی آدم از ذات حق نموده
بسی گفته اناالحق هم شنوده
درون جنت جان بودی ای دل
کرا بر گویمش اینزار مشکل
که تا چون بود احوالت در آنجا
دگر چون آمدی بیخویش اینجا
ز ابلیست بسی زحمت کشیدی
اگرچه جنت و رضوان بدیدی
چو مردان راز با جان باز دیدند
بکلی خود طمع ازنان بریدند
طمع از خوردن اینجا بر که جانی
چرا چندین تو اندر بند نانی
طمع بر تا شوی پاکیزه جوهر
ز حسن لذت و شهوت تو بگذر
ز لذات بهیمی کن حذر تو
مخور جز اندکی هم مختصر تو
ز لذات بهیمی دور گردی
ز خورد و خواب چندین گر تو مردی
مشو قانع که تو در لطیفی
نکو بنگر که بس ذات شریفی
چرا در صورت خردی تو ای دوست
ببر در مغز تا کی بردری پوست
تو خورد و خواب میدانی دگرنه
بخواهی مرد اگر خواهی اگر نه
ترا درگوش باید کرد این قول
که تا فارغ شوی از گند آن بول
که دنیا سر بسر بولست دریاب
همه گفتش ابی قولست دریاب
در این بولی تو اندر گلخن تن
تو در این تنگنا بگرفته مسکن
مقام نور جوی و نور شو پاک
که در ظلمت کجا یابی تو افلاک
شبی گر ابر باشد در سیاهی
در آن شب بین تو مر سر الهی
نه مه باشد نه خورشید منور
نباشد نور مه رخشنده اختر
بجز تاریک شب چیزی نبینی
سزد گر خود تو آنشب بازبینی
نباشد هیچ پیدا جز که ظلمت
بود ریزان دمادم عین رحمت
تو باشی نور بسته پرده آنجا
که ظلمت نیز هم پیوسته اینجا
تو آن دم دان که احوالت چه بودست
نمودت از همه حاصل ببود است
دگر چون رفت ظلمت نور بینی
همه ظملت ز صورت دوربینی
در آن دم خود بخود گر مرد رازی
که نور ظلمتی و پرده رازی
شبی کز لطف او عالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
عدم بود و صفاتش محو ظلمت
در آن تاریکهای عین قربت
ز برق عشق پیدا شد حقیقت
طلبکاری ز اسرار شریعت
ترا این سر بباید دیده اینجا
بکاری نایدت بشنیده اینجا
در اینجا گر بری ره کاردانی
چو دانستی عجب حیران بمانی
تمامت انبیا اینجا بماندند
کتب بر هم نهادند و بخواندند
که دانستند کین اسرار چونست
که این سر از خیال دل برونست
در اینجاگاه خاموشی گزیدند
که جز خاموشی اینجاگه ندیدند
همه محو است در تو گر بیابی
زمانی در بشو تا سر بیابی
توئی اصل این ندانسته چه بودت
تو ره گم کردهٔ آخر چه بودت
چو ره گم کردهٔ خود بازیابی
سزد گر خود در این معنی شتابی
در این دنیا سر اینجا در میاور
برو وز هشت جنت زود بگذر
خلیفه زادهٔ آخر چه بودت
مجو اینجایگه میبود بودت
خلیفه زاده و شاه جهانی
بمعنی برتر از هر دو جهانی
تو هستی آدم اندر عین جنت
کنون دریافتی اسرار قربت
کمالت برتر آمد از ملایک
ز اول چیز کل شئی هالک
همه فانیست اینجا گر بدانی
نهادت قائمست اینجا تو دانی
تو آن ذاتی که کردندت سجده
توئی از آفرینش عین زبده
تو مغروری نمیدانی کئی تو
که اینجاگاه کلی در چهٔ تو
تو قدر خود نمیدانی که جانی
درون جان عیان اندر عیانی
بهشت نیک خلق اوست صورت
تو این معنی حقیقت دان ضرورت
جهنم مردم آزاری خود دان
در اینجا دائم آزاری خود دان
برو نیکی کن از بدها بپرهیز
ز دام نفس اگر مردی تو بگریز
ز جان بگذر در اینجاگاه از خود
که دیدی اندر اینجانیک یا بد
بسی محنت کشیدستی ز صورت
که ابلیسست او اندر نفورت
زهی ابلیس اینجا کاردانی
که در اینجا تو سر کاردانی
زهی آنکس که اینجا طوق لعنت
بگردن درفکند از دور قربت
شده در عین قربت لعنتی شد
اگرچه عین لعنش لعنتی بد
بسی اسرار داند نیز ابلیس
دل پر مکر دارد ذات تلبیس
ز اصل او که واصل بود اینجا
نمودش جمله حاصل بود اینجا
در آن قربت زوصل یار جان داشت
نمود عشق سر جان جان داشت